خانه ساکت است . بی هیچ دیالوگی. و فقط گهگاه مونولوگی از صدای خودم را می شنوم که کلماتی ازکتاب "
خانه ساکت است و بیرون هنوز همهمه ادامه دارد. شاید اگر زبان شان را می فهمیدم چاره ای بود. دلیل این همه قیل و قال شان را می پرسیدم و درک می کردم. و حتی می توانستم با آنها همراهی کنم .
صدای زنگ پیام گوشی ام بلند می شود. به صفحه اش نگاه می اندازم . 2 Photo . دو نامه از جان رسیده است. بیش از صد سال است که نامه برای هم ارسال می کنیم. بله بیش از صد سال . از زمانی که نامه را با پر پرندگان و جوهر دوده می نوشتند و چاپار آن را به تاخت از شهری به شهر دیگر می برد. دیدن دستخط های همدیگر حس خوبی دارد. احساس های مستتر در میان شان را بهتر می شود فهمید تا این حروف تایپی که از صفحه کلید منتقل می شود.
نامه را می خوانم . جان از کلاس های دیروز پرسیده است. یادم باشد در مورد پاورپوینتی که برای معرفی جشنواره لوکارنو آماده کرده بودم و بی مصرف افتاد برایش بنویسم. پنج ساعت وقت گذاشتم عکس و مطب جمع کردم اما به دلیل نقص سیستم و نبودن امکانات نتوانستم از ویدئو پروژکتور دانشگاه استفاده کنم. و از روی گوشی کنفرانس دادم.
دوباره ذهنم پر می کشد . سراغ مقایسه می روم. در ذهنم مرور می کنم . مقایسه ی بین استاد جامعه شناسی فرهنگی دانشگاه را و دبیر جامعه شناسی دوران دبیرستان مان را . دنیای عجیب و آدم هایی با خلق و خویی عجیب تر . خوب و بد را چگونه می توان تعیین کرد؟ استادی که که با ما کنار پیاده رو می نشیند و می آموزد مشاهده گری را با هم تمرین کنیم و یا دبیری که تمام همت اش این شد که مرا با یک صفر در کارنامه تنبیه کرده باشد؟ به یاد پرسش های مطرح شده در کتاب می افتم . باید به سراغ پرسش ها و پاسخ های جوئل شارون بروم . شاید نگاهی روشن تر از امروز با خواندن این کتاب در آینده از جامعه و اتفاق های پیرامون آدم و روابط آن ها پیدا کنم ؟!
گنجشک ها هنوز به دادو قال مشغولند. با همه ی صدایی که دارند چقدر بی آزارند. در پس زمینه ی سکوت خانه گاه می شنوم شان و گاه سکوت می شود. گاه اینجایم در خانه و گاه کیلومترها دورتر . این ذهن بازیگوش از نفس نمی افتد. مدام از شاخه ای به شاخه ی دیگر می پرد. شاید بد آموزی گنجشک های همهمه گر روی درخت های توت باشد. هنوز از نفس نیافتاده اند. خدا قوت شان بدهد !